عاشقش شده بود . بعد مدت ها عاشق شده بود . دیگه سنش کم نبود الان دیگه به خیلی چیزا فکر میکرد . در بدترین شرایط موجود عاشق شده بود . هیچ راه عاقلانه ای نبود که به عشقش برسه . اینو از همون اول هم میدونست . ولی شد . اون موقع که فهمید که این راه آخرش عاشقش میکنه باید این روزهارو هم میدید . و دیده بود. فقط تصمیم گرفت که خودشو بزاره تو این situation . و اشتباه خوبشو تحمل کنه . حالا دیگه به این فکر میکنه که شاید بتونه اشتباهه خوبشو ادامه بده و تکمیل کنه . فقط ۴ ۵ ماه وقت داره . این داستان همیشه مبهم خواهد ماند .
این روزا توزندگیم اتفاق های احساسی داره میوفته که فقط خدا میدونه چطور خواهد شد بعدها که این اتفاقا تاثیراتشو گذاشت . همچین حس هایی رو تا حالا تجربه نکرده بودم هنوزم این حس های جدید ادامه داره . فقط خدا طوری نباشه که به فاک برم .
یه چیزی فهمیدم . ترس از بفاک رفتن .
شنیدم که میگن حسرت کارهایی که نکردیو بیشتر میخوری تا کارایی که کردیو . این جمله تو شرایط مختلف قطعا درست نیست شایدم این ترس از بفاکیه همین الان که این جمله رو دارم اینطوری وارسی میکنم . By the way این از نظر احساسی .
ایران یک صفر مراکشو شکست داد . مردم خوشحال شدن .
امروز ایفون ۸۵۰۰۰۰۰۰ تومان .
یه اهنگ بی کلام غمگین با هندزفری . مثلا a way of life - hans zimmer
بعد یه روز بل کل غمگین یا بعد یه روز واقعا شاد . فرقی نمیکنه . تو رو میبره به اعماق فکرو خیال . میرینه به مغزت ولی مغزت آرامش میگیره.
یه چیزیو باید بدونیم هرکی از تو گه نجاتت داد خوبتو نمی خواد . مثل گربه ای که گنجیشگو حتی شده از تو گه بیرون میاره تمیزش میگنه نوازشش میکنه ولی بعدش میخورتش .
بنابراین well come to the jungle .
ازینا که بگزریم . برای دپرس شدن و رفتن تو فکر عمیق باید شرایطش فرهم باشه. شرایطش یه اهنگ بی کلام غمگینه .
"بچه" زیاد در موردش فکر نکردم . ولی تو یه نگاه کلی اینو میدونم که اگه شرایط مالی خوبی داشته باشه بچه بایدیه . ولی نه که دیگه داستانا و موارد خودشو داره . امروز روز جهانی آوردن بچه به محل کار یا هرجایی که والدین هستن هست .
Kargaad . خدافظ .
Gamarjoba .
نمیفهمم . یک نفر مگه میتونه ۲ نفرو همزمان دوست داشته باشه. باید مسئله ای این وسط باشه . اینطور ابراض علاقه کردن البته در شبکه ی اجتماعی . تاحالا همچین چیزی برام پیش نیومده. شاید چون تاحالا پیش نیومده من برام عجیبه .
با این همه بی اعتنایی که میکنم بازم ایطوریه . داستان چیه ؟! کم کم دارم دیوونه می شم . اگه کسی تو زندگیش نبود . اگه کسی تو زندگیش نبوود .
This is a fucking shit life .
به نظرم تنهاست . احتیاج داره به توجه . به محض اینکه اونو ببینه منو فراموش میکنه .
منو داره کم کم میکشه . عذابم میده .
اون حرفاشو زده ولی یجوری داره بر خلافش عمل میکنه . ولی حرفشو زده . منم اگه حتی چیزی بگم ' میتونه بگه : من بهت گفته بودم .
GAROCHERA من فک میکنم داستان تموم شده و کشش دادن آسیب بیشتری میزنه به من .
کلا که بگذریم ازین داستان . دوباره دارم روزهای بی هدفی رو میگذرونم . کم کم دارم فک میکنم کلا زندگب بی هدفه و فقط بعضی روزا یه سری نقطه ی مشخص تعریف می کنیم تا بش برسیم .
دلم هوای باتومی کرده . برم ۲ تا آبجو بگیرم.تو صاحل دم غروب با آستین کوتاه و شلوارک بشینم . شاید شب هم دم صاحل بخوابم . سری بعد این پست یه مطلب دیگه می نویسم یه مسائلی هست که باید اونجا گفته بشه .
همیشه ضربه خوردیم از نداری. هرکی نداره ضربه خورده. این حرفا میدنم در مقابل کسایی که حتی نون شب شون رو ندارن جوکه . ولی خوب اینطور هم که نمیشه بقیه دم نزن. بقیه هم می خوان خالی شن.
خوشحاله چون با دوستش بوده دو روز. انقد خوشحاله که ندیدم دوروبرم تو این چند ماهه یکی انقدر خوشحال باشه.
چندین روز قبلش ناراحت بود انقدر ناراحت بود که احتمال میدادم قش کنه. دلش کوچیکه. من اضافه بودم میدونم . ولی براش مفید بودم اتفاقات زیادی رو تجربه کرد. این اتفاقات خیلی چیزا بهش یاد داد. منم که مثل موش آزمایشگاهی .
میدونی خسته شدم از بس که دومین نفر بودم. همیشه دومین نفر . البته چیکار میتونم بکنم که اول باشم. شرایطش رو هیچوقت نداشتم. نمیدنم احتمالا الان جمله هام احساسات قاطیشونه. نمیشه آدمارو فهمید. اصلشون رو نمیشه فهمید.
سن ام داره زیاد میشه. و من هنوز همه ی کارا و اتفاقاتی که برام میوفته رو میزارم پایه تجربه.
بسه دیگه. دیگه تجربه بسه.
I am in seriously shit
چه زندگی ایه که حتی نمیتونی ب خودت اجازه بدی به روز های خوبی که در آینده امکان داره داشته باشی فکر کنی. مگه چند نفر تو کل زندگی دوستت دارن یا چند نفرو تو دوست داری.
خیلی سخته از صفر شروع کنی و چند سال تلاش کنی و هنوز صفر باشی . ریدم تو این زندگی پروستا.
I know its hard
هرکدوممون یه آرزو هایی دارم که برای رسیدن بهش حتی تلاش هم نمیکنیم حالا به هر دلیلی شاید یکی از دلایلش به دور از انتظار بودنشه. من نزدیک بود به یکیشون برسم خیلی نزدیک بود. نرسیدم. شاید این نرسیدن بهش بوده که مهم ترش کرده. شاید هم اگه بهش میرسدم وضعیت خیلی بهتر میشد یا شایدم بدتر. نکته اینه که هیچکی هیچوت هیچی نمیفهمه. میفهمی هیچکی هیچوقت هیچی. اصلا مگه مهمه .... نمیدونم
روال به سمت خوبی نمیره. کار های اشتباهی داره صورت میگیره. من کم کم دارم می ترسم. امروز ۸ آگوست ۲ماه دیگه چی میشه. ۲ ماهو خوردا دیگه من کجام. چیکار دارم میکنم.
هیچوقت دوست نداشتم یکی راجعبه یکی دیگه با من حرف بزنه. این روزا همش این مسئله داره تکرار میشه. همش هر روز. بدتر از همه وقتی که میرم یه نخ سیگار روشن کنم دقیقا همون جای لعنتی. اصلا نمیفهمم چرا باید در این مورد با من صحبت کنه. لامصب اومدم اینجا یه چیزایی بنویسم که شاید بعدها بخونم حالم بد نشه کافیه. الان ولی صد درصد میدونم دوست ندارم این پست لعنتیه فلبداعه ۶ رو بخونم. همین الان که دارم اینو مینویسم اون اتفاق بد در حال افتادنه. دلم برای سال.. تنگ شده . خیلی . دوس دارم بغلش کنم چند ساعت فقط بغلش کنم. زندگی هی منو به سمتی میبره که به چیزایی که میخوام نزدیک بشم ولی نرسم. پس کی وقتش میرسه.
۲تا اهنگ قدیمی. بهترین روزای عمرم با تو ام. اونی که میخواستم.
شاعر میگه : ببین چگونه در میانه ول معتلیم .
بعضی وقتا به تهران و زندگی سگی جدید فکر میکنم. به نظرت زندگی سگی مگه فرق میکنه کجا باشه ؟
ولش دیگه حال ندارم. من رفتم .