احتمالا احتمالا خداوند حواسش نبود .
ولی امشب ۵ شنبه بود . و الان ۱۲ شب ، بارون زد.
تنها نشسته و به گازهای لیوان آبجو نگاه میکم . در حالیکه صدای بارن میاد .
راستییتش حال نوشتن ندارم ولی دیگه راهی ندارم.
همینطوری اومدم مثل همیشه فلبداعه.
تو مغزم حرف زیاده ولی دیگر حوصله ای نیست . ولش کن .
فقط اینکه :
بلند تر بخند . ....
یاد خونه بیفتم.